پسري را پدر سلاح آموخت

شاعر : اوحدي مراغه اي

هم کمربست و هم کلاهش دوختپسري را پدر سلاح آموخت
هوس بيشه کرد و کشتن شيرچون پسر شد به زور پنجه دلير
رفت يکروز در نيستانينوجوان هم چو سرو بستاني
حمله کرد و گرفت به روي راهماده شيري بديدش از ناگاه
به سر پنجه در کشيدش زارتير برنا نکرد در وي کار
زود در بيشه شد که: واي پسر!پدرش را چو شد ز حال خبر
گفت: ازين بد مرا نبود گناهپسر او از جگر بر آورد آه
چه توان کرد چون تو خود کردي؟با من، اي مهربان، تو بد کردي
بمن آموخت شير اين بيشهچون نياموختي بمن پيشه
تا نباشد ترا پشيمانيتو بجاي آر آنچه بتواني
که کني در سيه سپيدش چستاولين حقت اين بود به درست
که کفافي از آن بر اندوزددومين پيشه‌اي بياموزد
تا شود جفت همسري به حلالسوم آن کش مدد شوي از مال
کني از صحبت بدان دورشدهي از قرب نيکوان نورش
گر بر آورد سر به نامرديچون تو اين احتياط‌ها کردي
وز خدا و تو غم نداشته‌انددان که آن را به ظلم کاشته‌اند
آن ز جاي دگر به بايد جستچون نيايد سبو ز آب درست
که جهان موج ميزند زينهازان مبدل شدست آيينها
جز خموشي و جز کناره‌ي مامردم اينند؟ چيست چاره‌ي ما
که برو صد شکست مي‌نکنندشير مردي به دست مي‌نکنند
آنکه مهرش شکسته باشد و سستنتواند شنيد نام درست
که بگردان بلاي ناگاهانجرم بخشا، به حرمت پاکان
به خداوندي از جوان وز پيرپرده‌ي عصمتت تو باز مگير
پرورش ده به حفظ خود همه رااز دم گرگ بگسل اين رمه را